« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

« خونــه مـــا »

آسمان ضمیر انسان است و خانه ی ما سرای دلها

خاطره

سلام به همگی اونم بی اجازه!

حالتون خوبه؟ دماغتون چاقه ؟

این قضیه ای که میخوام واستون تعریف کنم مربوط به سه روز پیشه .وقتی من و مامان و خواهرم مشغول تمیز کردن اتاق و دوباره چیدن کارتن ها توی کمد بودیم .حتما میدونی که وقتی یه کارتون قدیمی رو باز میکنی که اسباب داخلش متعلق به جوونی یا کودکیته چه احساسی داری...

یادت میاد چیزایی که اونموقع ها برات ارزش داشتن و نداشتن و به دنبالش هزاران خاطره که توی ذهنت تداعی میشه...

یکی از کارتون های ما هم متعلق بود به اسباب بازی و وسایل دوران بچگی... به محض باز شدن در کارتن ...صدای فراصوتی رو ازداخل حنجره به فضای خونه پیچوندم(!) :( وایییی اینووووووووو ...مامان اینو یادته ؟؟؟ اینو مگه ننداختیم دور؟ و ...!)

همون طور که مشغول بررسی عروسک و عروسک نماها (!) بودم یک دفعه چشمم افتاد به یه عروسک کچل که از اون زاویه (همون زاویه!) عین بچه ها بود...و فریادی به سمت بیرون پرتاب شد: آخیییییییی اینوووووووو ! همچین مشتاقانه این بچه رو (نه ببخشید عروسکو !) بغل کردم و قربون صدقه ش رفتم و بوسیدم که اگه منو میدیدی فک پایینت از شدت تعجب روی زمین می افتاد!!!

جالبیش اینجاست که من توی بچگی هیچ علاقه ای به عروسک و عروسک نما  نداشتم !

حالا که هم سن و سالهام سه تا بچه دارن (البته در عربستان و افغانستان و علی آباد کتول خودمون!  اون ورا !) تازه شیفته ی این عروسک کله کچل شده بودم! کمی آن سو تر (!) خواهرم که وقته نوه دار شدنشه !! یکی از عروسک نماهای سیاه سوخته ی دوران کودکیش رو برداشت و مشغول بازی و صداگذاریش شد و این حرکاتش منو برد به  زمانی که نیم وجب بودیم و اون جلوم دقیقا این حرکات رو بدون کوچکترین تفاوتی انجام میداد. و اون موقع من بدون اینکه هیچ علاقه ای نشون بدم نگاش میکردم و بعد با بی تفاوتی هرچه تمامتر ! به سمت مادرم می رفتم تا بچه ننه بودنم رو به رخ جهانیان بکشونم!!! 

همون طور که مشغول فدا شدن برای عروسک بودم(!) یک لحظه احساس کردم دارم نسبت بهش محبت مادرانه پیدا می کنم...!!!خشکم زد..به مادرم نگاه کردم دیدم داره به حرفای خواهرم گوش میده که می گفت: بچه های مونا خیلی لوس میشن و این حرفا... از اتاق بیرون اومدم و عروسک رو نشوندم روی اوپن ! دیدم خواهرم ادامه میده : عروسک از بچه خیلی بهتره ! هر وقت بخوای میندازیش اونور ...ولی بچه مکافات داره و ...

دیدم وجدانا راست میگه! هرکی که دور و برم دیدم و بچه داشت به غلط کردن افتاده بود !

ولی باز پیش خودم گفتم عروسک و جک و جونور، اعم از سگ و گربه و لاک پشت و....!!! نمیتونه جای بچه ی آدمیزاد که از وجود خود آدمه رو بگیره ، هرچند دلبر و گوگولی مگولی باشه...!!!

دوباره چشمم به کله ی کچل عروسک افتاد... به حماقت خودم خندیدم..انگار همون احساس دوران بچگیم تازه شد ...وقتی میدیدم یکی داره عروسک بازی میکنه یا ادای مامان عروسکشو در میاره توی دلم به ریشش می خندیدم چون از اینکه احساساتم رو خرج یه موجود بی شعور کنم !!! خوشم نمیومد! و بعد با افتخار هرچه تمامتر ! به سمت دامن مادرم میدویدم که زمانی هم قد خودم بود و تمام احساس و عشقم رو نثار مادرم می کردم ..

به مادرم نگاه کردم ...دوباره به طرفش رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش ...اگرچه قدم چند سانت از بلندی قامتش بلندتره و  ظاهرم خیلی مثل کودکی نیست ، اما هنوز به دنیای بچگیم می نازم که (مادرم) بود...مادری که میدونست با وجودم به وجودش ضربه خواهد خورد ولی یه عروسکو که هیچ وقت قدش بلندتر از اون نمیشه و اگرچه کاری برای مادرم نمیکنه ولی لااقل با رفتارش دلش رو نمیشکونه و قابل تعویض و تغییره رو به من ترجیح نداده...

امروز که سه روز از اون روز (!) میگذره هروقت دلم میخواد محبت مادرانه داشته باشم میرم کنار مادرم و دلم میخواد فدای دستای مهربونش بشم.

پ.ن 1 : از اون موقع که این وبلاگو ساختیم خیلی فعال نبودم، ولی جوبران می کنم !

پ.ن 2 :فکر کنم همه به بچه ننه گیم پی بردن!

پ.ن 3 : بای بای


رها

رها

هنوز در حیرت مانده ام .. هنوز باورم نمی شود..نمیدانم چه کنم؟ به که پناه اورم ؟ به خدا ؟

آه خدای من تو که میدانستی ! تو که  از همه چیز با خبری ! چرا اینگونه عذابم دادی  و میدهی ؟ چه گناهیی به درگاهت مرتکب شده ام که سزاوار این همه  شک و تردیدم ؟

آه  اگر کسی بود که بگوید من کیستم ؟ او کیست ؟ او که تمام زندگیم شده ! او که عشقبازی هایمان را هرگز از یاد نخواهم  برد !  چه میگویند اینها ؟ اصلن اینها کیستند که شدند  سوهان روح زندگی ام ؟بگذار هر چه میخواهند بگویند ! او مال من است  ! من مال او .مهم اعهد و پیمانمان است که هنوز  به آن وفادار مانده ایم ! نمیدانم ! نمیدانم ! سر درگمم ..حیرانم حیران حکمتت ! آه از این کلمه بیزارم......مگر ما چه ایم ؟  مشتی عروسک خیمه شب بازی  که  به دور هم می چرخیم ؟!  هه..

بگذار بخندم به این اتفاق مسخره..ها ها ها هااا هااا  .از این خنده های مصنوعی بیزارم ...متنفرم از قیافه های ساختگی مان .چه میدانم ؟حتما  حالا باید بیشتر دوستش داشته باشم ؟ حالا که از خون و رگ و پی همدیگریم ؟

امشب این مشروب لعنتی  هم  به هیچ دردی نمیخورد . مست کردم تا فراموش کنم آنچه بر باد داده هستی ام را ..به یاد اوردم هر آنچه که در خاطرم نبود ..

کاش نیاز هم  در کنارم بود... کاش نیاز هم میفهمید که  چه بر سر دل بیقرارم آمده ! کاش  می فهمید تا حد جنون میخواهمش ! دل سنگی ادم ها نگذاشت  زندگی مان  همان قدر شیرین بماند ..از پدر و مادرمان متنفرم...حالا که پیداشان شده فهمیده اند ما هستیم ؟؟

من کودکی لخت و برهنه بودم..از وقتی یادم می آید اواره ی خیابان ها بودم ..واژه  ی پدر و مادر برایم معنی نداشت ! روزی پیرزنی  دستم را گرفت و  به زندان دیگری  انداخت ..زندان دیگری به نام یتیم خانه ..انجا بود که مهربانی و ترحم را در چشمان  همه  خواندم ولی تنها یی  را خوب  توانستم به خاطر بسپارم ..

طراحی را  عاشقانه دوست داشتم ...یاد گرفتم   و و یاد دادم چیزی را که  اعتماد به نفس را به من آموخت.

 نیاز را دیدم  .تنهایی را در چشمان  او هم  خواندم !    

او هم مرا دید ...با دو چشمان بی رمقش اتشم زد ...پدر و مادری نداشتم که  بفرستم برای  خواستنش ...اصلا اگر هم داشتم او نداشت ...گفتم و او هم گفت ...و این شد برای بودن همیشگی مان !

سال ها در کنارش لذت بردم ..از او صاحب قشنگترین کس زندگیم  شدم ..رها برای من امید اورد ...فکر کردم دنیایم  دیگر رنگ بدی و زشتی و پوچی نخواهد دید ..حیف ...حیف ...من به دنیا امده ام برای واژه ی درد ..

به نیاز که فکر میکنم تنم گر میگیرد ... به روزی که  به دنیا و آدم های رنگارنگش میخندیدیم ..که ورق زندگی مان برگشت و همه چیز به هم ریخت ...انگار ما اخراجی های زمینی هستیم ..انگار  با درد زاییده شده ایم ..

 از یتیم خانه ی نفرین شده ی مان کاغذی برایم رسید که آمده اند دنبالت....برای نیاز هم ! مادر ش امده بود دنبالش ..پدر من  هم !

خوشحال بودیم و خندان ! انگار دنیا را بهمان داده بودند ...احساس خوبی داشتیم از اینکه رنگ غم را دیگر نمی بینیم !

نیاز اول رفت .. به او گفتم  اصلا گلایه نکند ..همین که دوباره  به یادش افتاده   کار بزرگی  کرده  ! مادرش را دید ! خندید و گریه کرد ..او را به خانه اورد ..خوشحالی نیاز مرا هم خوشحال کرد ..

.روز بعد نوبت من بود ..رفتم پدرم را دیدم و در آغوشش عاشقانه گریه کردم..با تمام وجود پدر صدایش زدم ..و دستانش را بوسیدم ...خواستم بپرسم چرااااا ؟ اما  انقدر نگاهش شرمگین بود که  نخواستم سنگدلی اش را تکرار کنم ...

ان شب لعنتی مزخرف  همه را به شام دعوت کردم ..مادر نیاز و پدر من ! حالا دیگر همه  خانواده داشتیم !! یک خانواده ی کامل !

سر میز شام وقتی پدرم دیر آمد با دیدن قیافه ی مادر نیاز شوکه شد ..به طرف در رفت و سرش را محکم به دیوار کوباند ...مادر نیاز مات به روبرو نگاه میکرد...و بلند فریاد زد: خدای من.؟!؟!

ادامه ی رابطه ی ما غیر شرعی و حرام است ! این است حکم همه ی آن ها که هیچ چیز را نمی فهمند !! اینده ی رها هم مثل پدر ومادرش  مبهم است و تاریک ...یعنی رها اصلا پدر و مادری  نداشت ...کاش هیچ وقت نفهمد !

................

مرد کاغذ را تا کرد  و پشتش نوشت :

خدایا  اغوشت را باز کن !

رگ مرد که بریده شد مرد ارام و اهسته و بریده بریده گفت : ر.ه ه..ااااا 

پ.ن ۱: بی ربط ترین موضوع به جریانات اخیر همین بود. فک کردم شمام مثه من کلافه شدین از این بحث تکراری و بی ثمر !

پ.ن ۲: دلم برا همتون تنگ شده بود اینم یه جمله ی کلیشه ایی ! خوبه ؟!